سیمرغ بلورین زندگی تقدیم به مادران سرزمینم چشم‌هایی که هنوز می‌بینند | روایت مادرِ نخستین اهداکنندگان عضو مشهد بررسی دلایل مختلف طلاق| عدم شناخت از مهارت‌های زندگی کار دست زوجین می‌دهد لیلا زارع با سریال «سرباز کوچک امام» به تلویزیون می‌آید وقتی عشق زنجیر می‌شود | بررسی پیامدهای وابستگی فرزندان آشنایی با حقوق کودکان در خانواده و فضای مجازی نگاهی به رقابت‌های ایران در مرحله گروهی مسابقات قهرمانی جهان| تیم ملی هندبال زنان ایران به مصاف سوئیس می‌رود اختصاص ۲۶ درصد تسهیلات اشتغال‌زایی خراسان جنوبی به بانوان سرمربی تیم ملی فوتسال بانوان ایران: هدفمان صعود از گروه است کسب نخستین برد تاریخ فوتسال زنان ایران در جام جهانی فرزندخواندگی غیررسمی، مسیری پرخطر| واسطه‌های فرزندخواندگی بحران ساز می‌شوند قلب‌های جاری | زنانی که با خونشان زندگی می‌بخشند کوک‌هایی برای زندگی | زنانی که با نخ و سوزن اعتیاد را پشت سر گذاشتند فرزند هنر باش | قصه دختری که با نقاشی سرنوشتش را نوشت هفت سال انتظار | روایتی از عشق، اسارت و استقامت بخشنامه فرمانداری مشهد برای دورکاری مادران دارای کودکان زیر ۶ سال اجرا نشد؟
سرخط خبرها
چشم‌هایی که هنوز می‌بینند | روایت مادرِ نخستین اهداکنندگان عضو مشهد

چشم‌هایی که هنوز می‌بینند | روایت مادرِ نخستین اهداکنندگان عضو مشهد

  • کد خبر: ۳۷۵۵۰۲
  • ۰۶ آذر ۱۴۰۴ - ۱۵:۳۰
طاهره بختیاری، مادری که در دلِ داغ فرزند، تسلیم تقدیر نشد، از تصمیمی می‌گوید که نام پسرش را در تاریخ اهدای عضو مشهد ثبت کرد.

به گزارش شهرآرانیوز، طاهره بختیاری هنوز هم هر بار که نام قاسم را می‌شنود، دلش می‌لرزد؛ پسری بیست‌ویک‌ساله، قدکشیده و خوش‌رو که فقط پنج روز تا پایان سربازی‌اش مانده بود. پدری که زمین آبا و اجدادی‌اش را فروخته بود تا برای او مغازه مکانیکی راه بیندازد و مادری که آرام‌آرام در فکر آستین بالا زدن برای آینده پسرش بود. قاسم شاخ‌شمشادی بود که حالا می‌شد با خیال راحت در خانه‌ها را زد و برایش دامادی گرفت؛ اما حسرت پوشیدن آن رخت، برای همیشه بر دل مادر ماند.

طاهره بختیاری از نخستین مادرانی است که در مشهد اعضای بدن فرزندش را اهدا کرد؛ فرزندی که در آستانه جوانی و ازدواج، ناگهان تقدیرش تغییر کرد. «فقط پنج روز مانده بود تا سربازیش تمام شود. آن روز حال خوبی نداشت. موتورش را برداشت و رفت. از او پرسیدم: مادر، برای شام برمی‌گردی؟ گفت: دوری می‌زنم، هوا بخورم و برمی‌گردم. آخرین جمله‌ام به او همین بود: مراقب خودت باش…، اما آن شب برنگشت.»

دلشوره‌ای که از همان لحظه در دل مادر افتاد، شب تا صبح دست از سرش برنداشت. خبری از موبایل نبود و احتمال رفتن قاسم به پادگان، مثل همیشه، ذهن خانواده را آرام می‌کرد. اما صبح، تلفن پادگان به صدا درآمد و دنیا روی سرشان خراب شد: قاسم در بیمارستان امدادی بستری بود؛ همان شب در چهارراه شهدا تصادف کرده و دچار ضربه مغزی شده بود.

قاسم دیگر برنگشت. «هنوز هم نفهمیدیم چه شد. آن زمان چهارراه شهدا دوربین نداشت. نمی‌دانیم چه کسی زد و رفت. دکتر گفت بین راه زنده بوده، حتی در بیمارستان چند لحظه حرف زده. اما چون هیچ تلفنی همراهش نبود، کسی نتوانسته بود خانواده را خبر کند. اگر کسی او را زودتر به بیمارستان می‌رساند، شاید امروز کنارم بود. این درد تا همیشه با من می‌ماند.»

سال ۸۲، زمانی که مفهوم «اهدای عضو» تازه در کشور شنیده می‌شد، مادر و پدر قاسم با سخت‌ترین تصمیم زندگی‌شان روبه‌رو شدند. او را از امدادی به بیمارستان امام رضا (ع) منتقل کردند؛ سه روز گذشت و پزشکان گفتند قاسم دچار مرگ مغزی شده است. «قبول نمی‌کردم. باید مادر باشی تا بفهمی چه می‌گویم. همسرم من را کنار کشید و گفت: عمری نان امام رضا (ع) را خورده‌ایم، حالا وقت ادای دین است. وقتی آلبوم اهداکنندگان را دیدم، عکس جوان‌هایی از پسرم کوچک‌تر هم بود. با خودم گفتم: مگر مادران آنها دل نداشتند؟ همان‌جا برگه را امضا کردم.»

پسرش دومین فرزند خانواده بود؛ متولد ۶۱ و درگذشته ۸۲. «پسر سالم و سرزنده‌ای بود. همه اعضایش را برداشته و به نیازمندان اهدا کردند. من دلم را جای دل مادران شهدا گذاشتم. قاسم من که بالاتر از شهدای کربلا نبود. اگر قرار بود بدنش زیر خاک بپوسد، حالا چند نفر با اعضای او زندگی می‌کنند.»

مادر هرگز از کسانی که قاسم را دیر به بیمارستان رسانده‌اند، دلِ‌آزرده نیست، اما گلایه‌اش تمام نمی‌شود: «به خاطر دل یک مادر، اگر در صحنه تصادف هستید، کمک کنید. شاید همان یک لحظه، یک زندگی نجات یابد.»

سال‌ها گذشته، اما داغ قاسم هنوز تازه است. «وقتی سنگ قبرش یخ می‌زد، با دست یخ‌ها را می‌کندم تا اسمش پیدا شود، آن‌قدر که عصب دستم آسیب دید. هیچ وقت خوابش را ندیدم؛ می‌دانم از بس گریه کردم و بی‌تابی. سال ۸۴ که به کربلا رفتم، دلم کمی آرام شد.»

او آرزو دارد فقط یک بار چشمان پسرش را دوباره ببیند؛ چشم‌هایی که اکنون در صورت انسانی دیگر زندگی می‌کنند. «همسرم گفته بود نگویند اعضا به چه کسی رسیده. حق داشت؛ شاید بی‌تابی می‌کردم. اما هنوز هم همیشه در دل می‌گویم: کاش آن چشم‌ها را ببینم.»

قاسم یوسفی حسن‌آبادی چهاردهمین اهداکننده عضو در مشهد است؛ نامی که بر بلوک ۴۱ بهشت رضا (ع) ثبت شده. نامی که مادرش آن را با افتخار بر زبان می‌آورد و امید دارد بلوکی به نام اهداکنندگان ساخته شود تا هر رهگذری که از آنجا می‌گذرد، لحظه‌ای بیندیشد، فاتحه‌ای بخواند و فرهنگ «بخشیدنِ زندگی» را زنده نگه دارد.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.